خاطرات مادران شهید!
تلخ و شیرین جنگ! انفجار مین
مرتضی و محمد از اولین بچه هایی بودند که در کوچه های خرمشهر می جنگیدند. آنها داخل خیابان طالقانی درگیر جنگی تن به تن با عراقیها بودند، سنگرشان سرکوچه خودمان بود. آنها یک سال تمام در کوت شیخ بودند تا عملیات بیت المقدس... که مرتضی شهید شد.
یک هفته بعد از دفن او از رادیو شنیدم که خرمشهر آزاد شده است. آن موقع من در آبادان بودم. اولین کسی که به پل خرمشهر رسید، من بودم. آن روز شیرین ترین روز زندگی من بود.
تلخ ترین روز زندگی من هم دیدن بدن سوخته محمدم بود که در عملیات کربلای 5 شهید شد.
می خواستم او را ببوسم، ولی همه جای بدنش سوخته بود، نتوانستم!
به نقل از: مادرشهیدان مرتضی ومحمدپورحیدری،ازخرمشهر
نماز برتر و بالاتر است
روزهای اول جنگ بود. به ما خبر دادند فرزند یکی از دوستان شما به شهادت رسیده است. من عده ای از خواهران را جمع کردم و برای تشییع جنازه به محلی که از قبل تعیین شده بود رفتیم. وقتی به آنجا رسیدیم دیدم افراد زیادی جمع شده اند و پیکر شهید روی زمین قرار دارد. وقت ظهر بود. صدای اذان بلندگوها به گوش می رسید. مادر محترم شهید به مردمی که برای تشییع جنازه آمده بودند، گفت: چون حضرت امام به مسجد اهمیت داده اند و گفته اند مسجد سنگر است و سنگرها را باید حفظ کنیم، جنازه را به همین صورت باقی می گذاریم و برای اقامه نماز جماعت به مسجد می رویم.
به نقل از: خواهر خوشی
گروهی از خواهران دانشگاه الزهرا می خواستند جهت بازدید از مناطق جنگی به کردستان بروند. مشتاقانه خود را به آنها رساندم و با اصرار فراوان خواستم که اسم مرا هم در جمع کاروانشان بنویسند...
روز حرکت فرا رسید. ساعت ده شب بود که تهران را به مقصد بیجار ترک کردیم. از روز بعد، بازدید از مناطق جنگی را شروع کردیم. در طول سفر با بسیاری از رزمندگان دیدار کردیم و بسیاری از مناطق را مورد بازدید قرار دادیم.
روز سوم هنگام عزیمت به یکی از مقرها مجبور شدیم مسافتی را پیاده طی کنیم. در طول راه یکی از برادران سپاه در مورد وضعیت آن منطقه توضیح می دادند. در همین حال صدای انفجار شدیدی در نزدیکی ما توجه همه را به خود جلب کرد. پای یکی از برادران بسیجی به شاخکهای مین برخورد کرده و قطع شده بود. خواهران، همگی متأثر شدند و تعجب کردند که چرا چند دقیقه قبل که ما از همان محل عبور کردیم این واقعه اتفاق نیفتاده بود.
به نقل از: مادر مفقود الاثر هوشنگ ابوالحسنی
سنگ صبور
صبر و شکیبایی خانواده های شهدا و مفقودین، به ویژه مادران منتظر آنها، زبانزد خاص و عام است. اما باید دانست این بردباری آسان به دست نیامده و اگر عنایت خاص معصومین (ع) شامل حال ما نمی شد، فراق فرزندانمان تحمل ناپذیر بود.
در سالهای اولیه جدایی، تقریباً روزی چهار، ساعت گریه می کردم و از شدت حزن و اندوه در پاره ای موارد از هوش می رفتم و حتی گاهی دچار تشنج می شدم.
افتاده به جانم غم پیدای تو باز
زد شعله به دل آتش سودای تو باز
آیا شود آن روز که یک بار دگر
من گوش کنم نوایی از نای تو باز
در این حالات توسل به ام الائمه حضرت فاطمه زهرا (ع) تنها تسلی در این حزن و اندوه بود.کم کم با عنایت آشکار و پنهان آن خانم بزرگوار، بی قراری ها و ناشکیبایی ها جای خود را به صبر و مقاومت داد و من در محله به لقب «سنگ صبور مادران شهید» مفتخر شدم.
در این زمان وقتی پیکر شهیدی را می آورند، برای دلداری و تسلی مادران داغدیده نزد آنها می رفتم و گاهی چندین روز در کنارشان می ماندم تا احساس تنهایی نکنند و خود را در غم آنان که غم دیرین من بود شریک می کردم، باشد که تسلی دل من نیز باشد.
به نقل از: مادر مفقود الاثر هوشنگ ابوالحسنی
پسرم را به جبهه بفرستیم!
سید حسن با 15 سال سن، در سال اول دبیرستان درس می خواند. سید بارها به مسؤولین اعزام نیرو مراجعه کرده بود و هر بار جوابش کرده بودند که: هنوز برای شما زود است. بروید چند سال دیگر بیایید.
بار آخر وقتی این جواب را شنیده بود و با قیافه ای غمگین و افسرده پیش مادرش رفته و موضوع را با او در میان گذاشته بود، مادر سراسیمه به قسمت اعزام نیروی سپاه آمد و گفت: چرا حسنم را به جبهه اعزام نمی کنید، مگر او از بچه های مردم، چه کم دارد؟!
ما وقتی اشتیاق مادر را برای اعزام پسرش به جبهه دیدیم از هر دو معذرت خواهی کردیم و نام نوجوان بسیجی "سید حسن شاهمیری" را در لیست اعزام نوشتم. سید حسن بالاخره پس از شرکت در چند عملیات به شرف شهادت نایل آمد.
به نقل از: واحد فرهنگی هیأت عاشقان کربلا- دزفول
فخر مادران
یک پسر و دخترش مجروح شده بودند و پسر دیگرش به شهادت رسیده بود. شبی که خبر شهادت پسرش را به او دادیم، دستهایش را به طرف آسمان بلند کرد و گفت: حال رویم می شود که بگویم یا فاطمه الزهرا (ع)!
روز تشییع هم خودش تمام پیکر فرزندش را عطر و گلاب زد پیکری که نه دست داشت و نه سر! بعد آن را داخل پارچه ای پیچید و رویش را هم مشمع کشید. او حتی یک قطره اشک هم نریخت!
گفت: می خواهم اولین مادری باشم که بدون ناله و اشک، پشت تابوت بچه اش راه می رود؛ بچه ای که 18 سال و یک ماه بیشتر ندارد!
به نقل از: خواهر کبری نقی زاده- خرمشهر
دیدار با امام
روزی به اتفاق تنی چند از مادران شهدا وقت ملاقات خصوصی با امام خمینی(ره) گرفتیم و خدمت ایشان رسیدیم.
حضرت امام (ره) با تواضع بسیار ما را به حضور پذیرفتند و با ما به گفت و گو پرداختند. با هر کدام از ما صحبتی داشتند و از فرزندان شهیدمان می پرسیدند و خیلی ما را مورد لطف و محبت خود قرار دادند. نوبت به من که رسید، بعد از اینکه ایشان از فرزند شهیدم و از وضع خانوادگی ام پرسیدند، رو کردند به من و فرمودند: رهبر من شما هستی که با داشتن چهار دختر و یک پسر و یک شوهر مریض، از یگانه فرزند پسرت چشم پوشیدی و او را به جبهه فرستادی و در شهادتش هم صبر را پیشه کردی که از بهترین اعمال است.
من خودم را لایق این سخنان نمی دانستم گریه ام گرفت و از حضرت امام (ره) خواستم که برای پاسداران و سربازان امام زمان (عج) که از جان خود گذشته و به فکر دفاع از اسلام و میهن اسلامی مان هستند، دعا بفرمایند تا هر چه زودتر خداوند حق را بر باطل پیروز و ظهور آقا امام زمان (عج) را نزدیک گرداند. امام (ره) هم بلافاصله دعا نمودند و ما همه آمین گفتیم.
به نقل از: مادر شهید محمد رضا مرادی
مادر شهدا
چهار فرزندش در سالهای جنگ به شهادت رسیدند، شوهرش نیز چندی بعد به آنها ملحق شد. می گفتند از تربیت چنین شهیدانی برای اسلام احساس افتخار می کنم. فرزندانم را از پنج سالگی با نماز آشنا کردم و خوشحالم که عاقبت به خیر شدند... صبر و طاقت من در شهادت فرزندانم آنقدر بود که بعضی می گفتند شاید فلانی، زن پدر این شهدا بود و مادر واقعی آنها نیست! اما من که می دانستم که چه سعادتی نسیب آنها شده تحمل می کردم.
مادر شهیدان سید قاسم، سید کاظم، سید داود و سید کریم سجادیان در مراسم تشییع همسرش – سید حمزه سجادیان- در حالی که داغ چهار فرزند را در سینه داشت می گفت: ای امام! قربان صبر و طاقتت! شما چه می کشید وقتی خبر شهادت این همه گلهای پر پر را می شنوید!
افتخار این بانو بزرگوار این است که تعداد شهدای خانواده اش به تعداد پنج تن آل عباست.
به نقل از: برادر سید رافع موسوی بهار- اهواز
Design By : Pichak |